فرهنگ و جامعهکتاب و ادبیات

نقدی بر کتاب «مرگ قسطی» فردینان سلین

لویى فردینان سلین متولد ۱۸۹۴ در حومه پاریس با نام مستعار سلین، قبل از هر چیز یک نویسنده فرانسوی بى رحم است. انگار عادت ندارد حقایق و تلخى ها را تلطیف کند و یا حداقل با آمادگى ذهنى بگوید! بلکه هر چه بدبختى و لعن است را یک باره و یک جا آنهم با ادبیات کوچه و بازاری خاص خودش، تنها در چند سطر روى سر مخاطب آوار مى کند.

سلین همیشه به پرده درى شهره بود، برایش اهمیت ندارد خواننده داستانش با دانستن این حجم ندانسته ها چه حسی پیدا مى کند. یان آندره مى گوید: «خواندن آثار سلین پشت هم و یک سره، حتماً باعث مى شود شما چشم دیدن اطرافیانتان را نداشته باشید و یا حداقل حال شما را بهم می زند؛ شما یک دفعه چشم تان به غول عظیم تلخى ها مى افتد؛ غولى که از شدت هیبت قادر به دیدن اش نبودید…» سلین در بارهٔ خودش کمتر حرف می‌زد و وقتی هم که در مورد خودش می‌گفت دروغ بود. یکی از دوستان سلین که در یکی از مصاحبه‌هایش حضور داشته، می‌گوید که او از اول تا آخر به یک خبرنگار دروغ گفت و بعد از رفتن او نیز از دروغ گفتنش خوشحال شد. سلین جایی گفته: «حقیقت دردی است که هیچ وقت انسان را رها نمی‌کند و حقیقت این دنیا مرگ است. باید انتخاب کنی؛ مرگ یا دروغ. راستش را بخواهید شخصاً هیچ‌وقت جرأت خودکشی را نداشته‌ام.» او در همهٔ آثارش ردی از شخصیتش به جا گذاشته‌است.

او به واسطه شغل اش یعنی پزشکی؛ به همه تلخى ها و بدبختى ها عادت دارد. انگار همه اینها مثل دمل چرکى است که او باید هر چند وقت یک بار معاینه اش کند و عمق چرک و زخم را به مریض توضیح بدهد.

فردینان سلین

گزندگى اولین خصوصیت شاخص اوست که حتى در بیان نیش اش هم وجود داشت، آنقدر که همین گزندگى سبب شده بود بسیارى درصدد حذف او برآیند. درست همان قدر که او چشم دیدن بعضى از آدم هاى دور و اطراف اش را نداشت، بخشى از جامعه روشنفکرى فرانسه هم به واسطه درک غلط نیش او تصمیم در ندیده گرفتن اش و حتی گاهی حذفش داشت.

سلین را بزرگترین نویسنده بزرگ در جنگ مى نامند، بسیارى از نویسندگان اثرگذار قرن بیستم بارها اعتراف کرده اند که تحت تأثیر او بوده اند. آلن رب گریه، فیلیپ راس، کرت و نه گات، نورمن میلز و بسیارى دیگر. او را صاحب هذیانى ترین سبک قرن بیستم مى نامند.

آندره ژید درباره داستان هاى سلین مى گوید: «قصد او از نوشتن، چیزى نیست که مى بینیم؛ در نهایت این توهم است که واقعیت را مى سازد.»

در «مرگ قسطى» این تنفر به اوج مى رسد، درباره ساده ترین مسائل که ممکن است هر کسى را اذیت کند، با تنفر حرف مى زند. این تنفر می خواهد در مورد پدرش باشد یا هر کس دیگر.

او مى گوید زبان تلخ و گزنده اش را از همین دنیایی که در آن زندگی می کند، ارث گرفته است و اگر دنیا تغییر کند حتماً او هم فکرى به حال خودش مى کند و تلخی و تنفر را کنار می گذارد. اما در عین حال طنز سیاهى در سراسر آثارش موج مى زند، سبکى که با سیلى از واژه هاى عامیانه و بازاری، با نثرى آوازگونه و در عین حال خشن همراه است و از عمده ترین شاخصه هاى داستان محسوب مى شود.

مرگ قسطى دومین رمانى است که او در این حال و هوا نوشته است، سال۱۹۳۶ سلین با چاپ این کتاب تمام قواعد رمان نویسى و حتى نگارش را که تا آن روزگار بر دنیاى ادبیات حکمرانى مى کرد زیر پا گذاشت.

«مرگ قسطى» در وهله اول یک رمان اتوبیوگرافى به نظر مى آید، اما همین که خواننده مى خواهد به این حتم برسد، همه چیز رنگ عوض مى کند و ما با ماجرایى مواجه مى شویم که ربطى به زندگى سلین ندارد.

در سراسر رمان ردپاى زندگى شخصى او را مى توان پیدا کرد و نام شخصیت اصلى رمان (فردینان باردمو) هم به این شبهه دامن مى زند. داستان میان ۱۹۱۳ تا ۱۹۳۲ مى گذرد، همه چیز از زبان جوانى که هم سن و سال خود اوست نقل مى شود. او براى قهرمان اصلى داستانش از خودش مایه گرفته؛ محور اصلى داستان شبیه به زندگى واقعى سلین است اما ماجراها غالباً ساخته ذهن اوست.

راوى در زمان و مکانى شبیه به زندگى سلین به سر مى برد. در مرگ قسطى ما شاهد ماجرا نیستیم، یعنى اتفاق خاصى نمى افتد. بیشتر خواننده با حسن شخصیت اصلى کتاب نسبت به دنیاى اطرافش درگیر است؛ از سویى تکرار بدبیاری ها براى فردینان به حدى زیاد است که دیگر بخشى از زندگى اش شده است و براى خواننده دور از انتظار نیست. بعد از مدتی به خرابکاری ها و بدبیاری های او عادت کرده و دیگر از وجود آنها تعجب نمی کنیم. با این حال روایت کتاب کند است؛ اما این نشانه عدم جذابیت نیست.

روایت تلخ و گزنده اى که او در زندگى شخصیت هاى طبقه متوسط رو به زوال پاریس دارد؛ مخاطب را به نقطه اى مى رساند که به گزندگى زبان عادت مى کند و حتى به نویسنده حق مى دهد، طورى که انگار نوک پیکان همه این خشونت رو به خواننده است. سلین معتقد است کار نویسنده گفتن حقیقت است؛ حال هر قدر تلخ و گزنده!

آدم قصه او دلش نمى خواهد تن به فساد و هرج و مرج جامعه اش بدهد اما انگار چاره اى ندارد؛ او کودک است؛ حتى در روزهایى که دیگر کت و شلوار پدرش هم برایش تنگ است؛ اما خیلى وقتها خواننده هم مثل پدر و مادرش از دست فردینان به سطوح آمده و دلش می خواهد فحش های رکیکی به او بدهد، دقیقا به مانند پدرش.

زندگى کابوس وار شهرى، زیر چرخ دنده هایش و همچنین تغییر مداوم ذائقه مردم برای خرید، پدر و مادر فردینان و تمام کسبه پاساژ را له مى کند؛ مادرش مى گوید: «دائم دچار بندبازى هستیم… این تکاپویى که دارد خفه مان مى کند! تقلاى دائمى! مدام این چاله را پر کن آن چاله را پر کن! جهنم است این! بالاخره جانمان رامى گیرد!…»

با این اوصاف تعریف سلین از جهنم؛ همین زندگى است. روزگارى که فروشگاه هاى بزرگ غول آسا رشد مى کنند؛ درست شبیه کابوس فردینان. نکته جالب این جاست که با وجود تعدد شخصیت ها، هیچ کس در این کتاب مستقیماً حرف نمى زند، بلکه همه چیز از دریچه نگاه فردینان روایت مى شود و خواننده ناچار با حس فردینان نسبت به آن شخص همسو مى شود. در نتیجه ما دایى ادوار را دوست داریم در حالى که پدر فردینان چشم دیدنش را ندارد. فردینان با خواننده ارتباط برقرار مى کند و با هر آنچه باید درگیر مى کند.

فردینان الهه بدشانسى است، نمونه تمام عیار بى مسؤولیتى، آدمى که در عین ارتباط هیچ پیوندى با آدم هاى اطرافش ندارد او در موقعیت هاى مختلف قرار مى گیرد و با وجود اینکه مى داند چه اتفاقى انتظارش را مى کشد، مى گذارد تا اتفاق بیفتد. انگار این موقعیت هاى تلخ را پیش مى آورد تا آدم هاى اطرافش روى سرش آوار شوند و تا دلشان مى خواهد به بهانه او به زمین و زمان فحش نثار کنند. او حتی برای حرف نزدن نیز با خود می جنگد تا کسی صدای او را نشنود.

«مرگ قسطى» در ۶۰ صفحه ابتدایی از زبان راوى خسته روایت مى شود و احتمالا در ابتدای کتاب از لحن آن کمی گیج می شوید و نمی توانید با کتاب ارتباط برقرار کنید. پزشکى که سرایدار پیرش مرده است: «چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است… به زودى پیر مى شوم. بالاخره تمام مى شود.» مرگ قسطى پایان داستان را در اولین صفحات به ما نشان مى دهد! فردینان پزشکى که از همه چیز متنفر است، نگاه بى رحمى به زندگى دارد. مى خواهم هر چقدر که بخواهم از نفرتى که دارم حرف بزنم. مى دانم… انگار سلین پایان ماجرا را اول کار آورده است تا تکلیف اش را با خواننده یکسره کند، هر کس دوست داشت هفتصد صفحه همراهش باشد وگرنه همین جا او را با تمام لعن و نفرین اش رها کند. دکتر فردینان تب دارد، حالش بد است؛ اما هنوز حس مى کند همه این نفرت را از دنیاى کودکى هایش به ارث برده است؛ «هر چه فحش از ذهن ام درمى آید نثار پدرم مى کنم… در همه عالم از او کثیف تر کسى نبود…» مخاطب او مادرش است…

«هر چه پدرم مرده تر مى شود مادرم بیشتر دوستش دارد! من کوتاه بیا نیستم… اگر بکشندم حرف خودم را مى زنم! باز بهش مى گویم که بابام آدم آب زیرکاه ریاکار خشن بى همت بى بو خاصیتى بود!»

او از دنیاى تب آلود مالاریا ما را به دنیاى کودکى اش پرت مى کند؛ «خاطره هاى قدیمى سمج اند… شکننده». اما پرتاب شدن او به دنیاى کودکى خالى از حس نوستالژى و دلتنگى است، کودکى که فقط به او ظلم مى شود و در دنیاى کتک و فحش غرق است

آدمهاى مرگ قسطى تیپ نیستند بلکه هر کدام خودشان هستند با کلى دغدغه شخصى! آدمهایى که از دنیا خسته اند و همه چیز را پاى اهمال کاریهاى فردینان مى گذارند… آنقدر این سرکوفت ها براى او گران تمام مى شود که آقاى پزشک در اولین صفحات کتاب هنوز مجرد است. فردینان بعد از یکى دو تجربه تلخ، دیگر از زن ها گریزان است… حتى در پانسیون انگلستان…

دایى ادوار اما روزنه اى براى فردینان مى گشاید… او را به کورسیال معرفى مى کند و کورسیال با آن مجله کذایى و بالن درب و داغانش در دریاى ناامیدى قایق امید است. انگار از همان سطر اولى که کورسیال وارد داستان مى شود همه به او امیدوارند. کورسیال بالاخره نجات بخش فردینان مى شود از پاساژ، پدر، فحش، لگد و حتى بى مسؤولیتى…

آدمهاى سلین همگى آشفته اند و تنها کسى که مى خواهد شرایط را بهبود بخشد مادر است و دایى ادوار…

سلین در مرگ قسطى داستان نویسى فرانسه را از دنیاى اتو کشیده دور کرد، انگار طاقت این همه دروغ و رنگ و لعاب را نداشت، زبان او هیچ شباهتى به دانته، دوگار، فلوبر و… نداشت.

او آنقدر لاقید و لاابالى بود که حتى نویسنده هاى مدرنى همچون جک کرواک هم خود را مدیون او مى دانند. انگار حرف هاى توى کوچه و بازار را عیناً روى کاغذ مى نشاند، بى اینکه به دستور زبان ضربه اى بزند… پیش تر هم او در سفر به انتهاى شب این تجربه را پشت سر گذاشته است و در مرگ قسطى انگار چم و خم کار دستش آمده و با زبان پخته ترى مواجه ایم. سلین مى گوید: «دستور این زبان پیش خودم محفوظ است.»… من همانطور مى نویسم که حرف مى زنم بدون هیچ شگردى و ادا اصولى… دنبال انتقال احساس هستم. سه نقطه هاى او بیش از هر چیز دیگرى نظر را جلب مى کند… انگار او مى گذارد تا خواننده در این فاصله گذاری ها نفس تازه کند! شاید هم محض تعلیق است.

گاهى وقت ها شخصیت پردازی هایش تا حد یک کاریکاتور پیش مى رود… کشیش دیوانه… پدرى که از فرط خشم روى سقف را پر از حیوانات درنده مى بیند… گریژیول و…

با این وجود پربیراه نیست که او را بزرگترین نویسنده میان دو جنگ معرفى مى کنند. او با وجود همه جانبداری هایش نویسنده اى غیرسیاسى است. حتى با وجود ادعانامه اش علیه جنگ جهانى دوم و حمایت هایش… آندره ژید در دفاع از او مى گوید: سلین مى خواست نژادپرستى را مسخره کند. او بارها وبارها به نژادپرستى و فاشیسم محکوم شد و هنوز هم یهودى ها نام او را با اکراه به زبان مى آورند. سلین درست مثل قهرمان مرگ قسطى تمام زندگى اش با سوءتفاهم همراه بود. از سوى دولت فرانسه به خیانت محکوم شد… به خاطر اهانت به هیتلر تبعید شد. او سال هاى پایان عمرش را به پاریس بازگشت، اما هنوز انتشارات گالیمار با اکراه کتابهایش را چاپ مى کرد. او مى گوید: زندگى گذر است حقیقى، اما نه تا همین جاش هم زیادى گذشته است. سرانجام او اول جولاى۱۹۶۱ درگذشت.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا